بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

وقتی به آرامی شروع به مردن می کنی ...

 

حرفهای با کلاسم ته کشیده ٬ کتاب نخوانده ام و نمی خوانم بسکه خودم توی دره خودم تنها هستم٬ نه سارتری هست نه کامویی نه حتی تگزوپری ناآرامی که برایم داستانِ مهربان بگوید. حرفهای با کلاسم ته کشیده خیلی سال است که داستایوفسکی نخوانده ام و شاید دیگر حتی یادم نمی آید راسکولنیکوف چه شکلی بوده. قزاق پتراکف ولی سراغم می آید گاهی. با آن ماده گرگ نمی دانم اسمش چه بود روی شانه اش خیلی وقت است که خوابی ندیده ام و خیلی وقت است کسی به من نگفته عجب ذهن لطیفی دارید. فکر می کنم پایان آدم اینطور اتفاق می افتد. ذره ذره تکه تکه اش توی راه می ماند تا یک روزی می بیند از او چیزی باقی نمانده است. می دانید فکر می کنم توی این راه آدم به سمت هیچ ستاره ای هم نمی رود مثل کورها دست دست می زند توی تاریکی و سر هر پیچی یک تکه اش جا می ماند. بعد لخت از همه چیزش روی زمین می افتد و انبان حرفهایش مثل کرم در تن مرده تکه های آخر تنش را سق می زند. من الان آنجا هستم..برای آنهائی که از قدیم مرا می خوانند، پرده افتاده است و می دانند احوال نویسنده چقدر چرک است... هوای ِ دلش را داشته باشید شاید روزی بنویسد دوباره ! و گریزی نیست ناگزیر را .تنها همان جا خواهم نوشت برای مدتی شاید ...