بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

فردا شهرام ازدواج میکند...

 

میگفت:"من عاشق شدن توی کتم میرود ولی از ازدواج زیاد سر در نمی آورم اینکه دونفرآدم به هم قول بدهند که عاشق کس دیگری نشوند کمی عجیب است به خصوص برای مردها کمی عجیب است ( مثل اینکه به خودت قول بدهی هیچ وقت زمین نخوری ) برای من این بودن با یک آدم برای مدت به این طولانی این شریک شدن در تراژدی پیر شدنش همیشه عجیب بوده ، از طرفی اینکه دو نفر همزمان عاشق همدیگر بشوند کمی برایم نا آشناست من معمولا عاشق دخترهای خوشگل تر از خودم میشوم که مرا زیاد تحویل نمیگیرند و خیلی دخترها هم به من گفتند که از من خوششان می آید که دوستشان نداشتم زیاد ( بعدا که رفتم سراغشان زیاد تحویلم نگرفتند ) یعنی عاشقی که من میشناسم همیشه یک رابطه ملایم یک طرفه بوده حالا اینکه دو نفر انقدر بتوانند از هم خوششان بیاید که بقیه را بیخیال بشوند یاد خاطره های عشق اولشان نیافتند برایم خیلی بعید است . به هر حال اینکاری که شهرام میکند یک کمی برای من عجیب است که بابایم میگوید " بزرگ میشوی میفهمی " (از این درازتر که نمی شود بشوم به هر حال) ولی بچه خوبی است خدا کند خوشبخت بشود" ...