تن ِ زن
جابجا کبود بود
و رد مستی آرامی
از سینه هاش
به بالاهاش
طعم گس می داد
چشمهاش
پر از خبرهای تلخ بود
و سینی دستش
تسلیم مختص می آورد
شروع کرد چکمه ها را در آوردن
حواس هیچ کس به هیچ کس نبود
مردها
به نرمی ِتکه های مختلفش فکر می کردند
زن
روی میزهای کافه مشروب می گذاشت
داستان ادامه داشت
خسته بود
داستان ادامه داشت
سرنوشت هرکس رو اون بالایی مینویسه اما بعد از انتخاب مسیر توسط شخص... به هر حال همیشه راه برگشت به سمتش هست... کافیه که مردم بخوان تا خدا ببخشتشون
مرد از دامان زن به مغراج می رود
و وفتی زنی سقوط آزاد کند
تکلیف مرد معلوم است که چه خواهد شد
مطالبتون سنگین و دلنشینه. فقط یه ذهن پخته البته نه دیگه 61 ساله می تونه یه همچین قلمی داشته باشه.