"تو خیال کن رفتهای؛ خیال کن شلنگ بهدست، آبگرفتهای پشتِ عاشقی، سراندهای تا لبِ چاهک. من که میدانم این غبار مقیم به تمام زندگیم، خاکِ مانده از جای پای توست؛ باز هرکه سراغ گرفت، سر کج کردم سمتِ پنجره، که یعنی رفت. تو خیال کن رفتهای."