بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

دلم شوهرم را خواست

  

« ... خواستم زنگ بزنم تا فقط صدایش را بشنوم بس که حوصله شنیدن دارم ،اما باز بند نمی آید اشکم.. هر چه می کنم ...دلم می خواست .امروز تنها نروم دکتر. دلم می خواست توی مطب تنها نبودم . اضطرابم را تنهایی تحمل نمی کردم کاش... . چقدر دلم شوهرم را خواست ... نه شوهرِ شوهر ها ، نه ، آن امنیت را می گویم .توی این مملکت خراب شده آن امنیت فقط با شوهر می آید ... چون تو حق نداری با دوستت ، عشقت زندگی کنی . من دلم می خواهد با یکی زندگی کنم ...نه ازدواج ، نه حالا حالاها ... زندگی ... دلم می خواهد زندگی کنم ... بدون قضاوت کسی ،جامعه ای.

دلم می خواهد شبها در آغوشش بخوابم ، همراهم باشد ، همراهم بیاید ... همه جا ... .من از این حسه تنهایی سیرم . خسته ام دیگر . من می ترسم از بس که توی برفهای این شهر ، این کشور
مانده ام و نمی توانم هیچ کس را به گرمای تابستان تنم دعوت کنم .حسرت یک فیلم دیدن با هم ،
یک غذا ساختن با هم ، یک دورِ همی ِ دو نفرة بدون دغدغه ، یک بوسه ، یک نگاه ، یک حرف ، مانده به دلم تا آخر ِ آخرِ دنیا »