بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

به آن که آن دورهاست و پنجره اش بَسته به روی ِ من

 

گفته بود که خسته ست از اضطراب ِ زیاد ِ این همه روزهای ِ بی رنگ و بی اننها . خسته ی تمام ِ اندوه ِ لحظه های ِ تلخ بی سرانجامی. گفته بود حوصله ی ِاز ابتدا عاشقی کردنش نیست ...نای التماس و درخواست های ِ پشت هم ... نای ِ هی "نه " شنیدن ، که حتی نای ِ آغوشش ، بوسیدنش نیست برای کمی دلبری  .
حال من چگونه این همه اندوه را که تمام ِدلم شده ، برای ِ قلب ِزخمی و ناتوان او بگویم ؟ میشود ...؟ آخر دلش جایی ندارد دیگر ... غم ِ این همه جای ِ خالی ِ اوئی که دوستش میداشت روزی ! بس نیست برای ِ دلش ؟ ، چگونه من بگویم برایش از هجوم ِ این همه درد ، این همه اشک .. .بگویمش از اینهمه آواری که خراب شد روی سرم  ؟ که چرا تنها شدم ، که خیال هام مُرد ... ؟ نمی توانم ... نمی توانم بگویمش از غم های بیشمار دلم ....از حسرت های بزرگ و دلخوشی های ریز  ... از دلواپسی ها و  سیاه بختی َم ...از خیسی ِ غمگین ِ چشمانم و دست های ِ خالی و اینهمه تنهائی َم .. که او خودِ رنج ست ! که او خوب تر می داند که دست های ِ سرد ِ خالی یعنی چه ... می داند به یکباره تنها شدن ... به یکباره دل کندن از گوشه ی ِدلت چه درد ِ بزرگی ست ... می داند دلتنگی را ... من چه بگویمش وقتی حسرت ِ یک لحظه با او بودن را غرق شده ام میان ِ اشک ....