زن خسته شده بود .
فکرش خسته شده بود.
آرزوهایش خسته شده بودند.
اصلا همه چیز خسته کننده شده بود.
□ □
همه چیز به هم خورده بود.
نبودنش نیاز تعریف نداشت .
زن تنها مانده بود.
بیرون پنجره همه چیز آرام بود .
فکرش را پرواز داد.
فکرش پرواز کرد .
پرواز کرد و باز هم پرواز کرد
و عاقبت خسته از اینهمه پریدن
بر بلندای درخت انجیر پیر آرام گرفت .
□ □
ادامه مطلب ...