..... و من اکنون به چشمهای گریان پدرها و مادرهایی اندیشه دارم که دختر نازنین شان را تا خانه ی شوهر مشایعت می کنند و با غصه های سنگین خویش به خانه بازمی گردند . من از دیدن این صحنه ها همیشه رنج برده ام . گاه با خویش میگویم کاش این غریزه ی لامصب نبود تا دخترکان را به رفتن وادارد . غریزه ای که آنها را از زیر سقف خانه پدری می رباید و کودکیها و شیطنتهای دوست داشتنی انها را به یک خاطره تبدیل میکند . هر وقت در برابر مدارس دخترانه می ایستم و به دخترکان شاد نگاه میکنم ُ دلم از حسرت و درد لبریز میشود
..... و من اکنون به چشمهای گریان پدرها و مادرهایی اندیشه دارم که دختر نازنین شان را تا خانه ی شوهر مشایعت می کنند و با غصه های سنگین خویش به خانه بازمی گردند .
من از دیدن این صحنه ها همیشه رنج برده ام . گاه با خویش میگویم کاش این غریزه ی لامصب نبود تا دخترکان را به رفتن وادارد .
غریزه ای که آنها را از زیر سقف خانه پدری می رباید و کودکیها و شیطنتهای دوست داشتنی انها را به یک خاطره تبدیل میکند .
هر وقت در برابر مدارس دخترانه می ایستم و به دخترکان شاد نگاه میکنم ُ دلم از حسرت و درد لبریز میشود
بعضی وقتها هم با شو ربختانی که تکثیر شده ای از خودشان است بر میگردند
بدک نی!
<همیشه> آهنگه جمله آخر رو خراب کرده زایده بنظرم
یه بار بدونه همیشه بخونش
دو تا <می> تو دوتافعل ماضیت خودش استمرارو نشون میده یا این همیشگی رو
خطاب به بانوی عاشق و تمام دخترکان تازه! عاشق ای روزگار:
دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟ این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشت های تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان…
دیریست گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و غمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
زودست گالیا!
در من فسانه دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
زودست گالیا! نرسیدست کاروان …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من ….
تن ات را
زودتر کشف می کنند ... انگار
جوانی
شهوت خواستن است
و خواستن
درد زخمی شدن را بدوش می کشد
بیچاره ها
چطوری دخمل؟
..
تنشون آره خدائیش...پ از راز و رمزه
درود بسیار ...
متاسفانه همینطور است.
این که نوشتی تن شان پر از راز است رو می شه یه کم بیشتر توضیح بفرمایید؟
آی گفتی
موافقم اما خودت هم می گویی می روند نه آنکه رانده می شوند
اختیار یا اجبار؟
هیچ وقت زندگی اونجوری که انتظار داری پیش نمیره
واقعیتی تلخ....
لین است واقعیت زندگی
همه؟ نه ٬ شاید بیشترشون
..... اما همه نه
شاید خیلی وقتها اما نه همیشه