بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

آرزوی ِمرگْ آرزویِ بی آزاریه

 

 

هنوز تا صبح یک نیمه شب مانده است...  

 

 

نظرات 14 + ارسال نظر
حواس پرت 30 تیر 1391 ساعت 05:16

اینو بوسیدم

کو آن آدرس لعنتی وبلاگت ...
لعنتی
مصبتو ..چرا دست شسته ای
پاک
از نوشتن
کجا برم این بغض مزخرف بیات شده را
که چون آغوش تو گرم باشد
و چون خانه ت امن ؟!

ANNA 30 تیر 1391 ساعت 09:49 http://gong.blogsky.com

سلام بانو

نام شما را در به روز شده ها دیدم
در وبلاگ پژوهنده هم هستید
گویا کسی به جای شما قبلا کامنت می گذاشته
هم امدم ببینم چه نوشته اید
که تعریف مینی مال هایتان را شنیده بودم
هم سلامی عرض کنم و ادبی .


عنوان منو بسیار خرسند کرد
ارزوی مرگ ارزوی بی ازاریه

من بسیار این ارزو رو داشتم
و برام اصلا غریبه نیست
مثل هدایت که می گه همه از مرگ می ترسند
من از این زندگی سمج

تعریفم را از کی شنیدی ...
کسی به جای من کامنت ؟! چرا من بی خبر ؟
خبری از پژوهنده نیست چرا ؟

ANNA 30 تیر 1391 ساعت 09:50 http://gong.blogsky.com

نیمه شبی که چند شب نوری ست

ها .قشنگ گفتی .

میلاد 30 تیر 1391 ساعت 12:44 http://ghahvesigar.blogfa.com

نخواب

امر دیگه باشه ؟!

رادیکال 30 تیر 1391 ساعت 13:31 http://raadikal.wordpress.com

و در این تلخی،پر از خیالهای شیرینم

عزیزکم ...

shadow 30 تیر 1391 ساعت 14:07 http://paradaise.blogfa.com

از این نیمه شب لذت ببر..

صبح که بشود..

به جرم خوشی..

محاصره یمان میکنند..

بغض ها..!

ناخوشمان میکنی شادو ..وقتی جدی و بی رحم می شوند واژه هایت

باشماق 30 تیر 1391 ساعت 16:24

هیچ وقت آرزویش نکردم
ولی در صورت آمدنش سخت به استقبالش خواهم رفت و سخت در آغوشش خواهم فشرد

اما دیدی چقدر بی آزار ست خواستنش ...اخص تو شبائی که نا نداری حتی بگی میخوامت الان ازبس بغضی و حال خرابی ...
اخص شبائی که سرت زیر پتو و چشات بازه هی انگشتای مشت شده رو فشار میدی رو لبات مبادا بغضت بشکنه پر سرو صدا ...
اخ بگم باز ؟....

توت فرنگی 31 تیر 1391 ساعت 01:40

می بینی بانو ...
الان از نیمه شب گذشته و من اینجام ...
چه نیمه شب خوبیه ها
دارم غصه هام رو تنهایی می خورم
به کسی هم نمی دم
کلا عاشق تک خوری ام

اخی نازی توت وحشی ...
بیا بریز همشون رو روی این تخت دونفره که نشسته م روش
باهم بخوریم و هی تو بگی :
- :تو باز گریه کردی ؟
هی من سرمو بندازم پائین و هی انگشتامو و نگاه نگاه کنم و بگم
+ :آره باز
تا صبح شه شب ....

توت فرنگی 31 تیر 1391 ساعت 01:44

آقای آرام ....
گاهی وقت ها به خودم می گم کاش یه چیزهایی رو نمی دونستم
....
بعضی دونستن ها کور می کنه حسی رو که از یه نوشته می گیری بانو....
اینکه ببینی چی نوشته میشه ...
با چه حسی می خونن و لذت می برن ..
اما فقط خودت بدونی واقعیت چیه کمی ادمو ازار میده

توت وحشی میشه ؟!

shadow 31 تیر 1391 ساعت 02:19 http://paradaise.blogfa.com

ببخش..

با خوندن پستهای نفس..

افسار از کف میدهند واژه های شادو..!

همیشه ساری شادو ..

بهزاد 31 تیر 1391 ساعت 06:39 http://Pandari.blogfa.com

این شبهای سیه آیا به صبح سپید میرسند؟
من ک باور ندارم

صبر چاره ی بیچاره کننده ای ست ...

نیوشا 31 تیر 1391 ساعت 15:29

اندکی صبر...سحر نزدیک است؟؟؟

نه ! بخواب هنوز

شـ ـاسـ ـو ـآ 5 مرداد 1391 ساعت 23:53

این آرزو در من نفس می کشد انگار

حواس پرت 10 مرداد 1391 ساعت 17:51

پلاسیده ام بانو
یک زن بی واژه حتی

اخ عزیزکم ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد