بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

..و بیرون از کافه هنوز شب بود

 

تن ِ زن
جابجا کبود بود
و رد مستی آرامی
از سینه هاش
به بالاهاش
طعم گس می داد
چشمهاش
پر از خبرهای تلخ بود
و سینی دستش
تسلیم مختص می آورد
شروع کرد چکمه ها را در آوردن
حواس هیچ کس به هیچ کس نبود
مردها
به نرمی ِتکه های مختلفش فکر می کردند
زن
روی میزهای کافه مشروب می گذاشت
داستان ادامه داشت
خسته بود
داستان ادامه داشت