بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

بانوی اجاره ای

بعضی آدمـــا رو بـــاید رو تـخـت شنـاخـت

بغض یک در، رو به دیوار

  

من سعی می‌کردم توضیح بدهم که من هم درد داشتم. من هم خسته بودم. من هم کم آورده بودم. من هم طاقت ِ صدای ِ بغض ِ تو را نداشتم. من هم طاقت ِ سکوت طولانی‌ات را نداشتم. من هم دلم می خواست برای ِ تو بهترین‌ها را می‌آوردم و سرخورده بودم که نتوانستم، که نشد.
توضیحات‌ام به درد ِ جرز ِ لای ِ دیوار هم نمی‌خورد. تنها اعتراف ِ دوستت دارم لعنتی کمک می‌کرد. تنها همان که تو هم درش شک نداشتی ...
من بی رحم بودم؟‌ چه کسی می‌تواند قضاوت کند؟ تو می‌توانی قضاوت کنی. تو باید قضاوت کنی. تو رنج کشیدی تو درد کشیدی تو باید قضاوت کنی... اگر یک نفر حق ِ قضاوت داشته باشد، همان کسی است که آزار دیده است، که درد کشیده است ...
من کِی قاضی می‌شوم؟ من کِی قضاوت کنم؟ می‌خواستم بگویم من هم درد کشیده‌ام. من  اما اصلا حالم از قضاوت کردن بهم می خورد. من دلم می‌خواست لبخندت را ببینم. جمله‌ها به دومی و سومی نرسیده دست‌هایم بالا بود که یعنی تسلیم. حق با توست.
حق اما واقعا هم با تو بود. حکایت ِ من حکایت ِ مردی است که هر چه در شهر گُم می‌شد جیب ِ او را می‌گشتند. کار ِ خدا همه‌اش هم همان‌جا پیدا می‌شد...
من اما ... چه فرقی می‌کند؟ این حرف‌ها از آن دردهایت کم نمی‌کند و این چقدر مرا آزار می‌دهد ... 

 آقای الف.