«آقاجانمان خاکِبرگِ تازه و کودِ نمور اسب و خر و استر داده پای هرچه یاس بود و اطلسی، قوّهی اولِ بهار. رتبهرت چیده پشتِ هرّهی آفتابگیر پنجره؛ خیر سرمان باصفا شود حظ کنیم. آب که میدهند انگار پشکل بودادهاند کنج بهارخواب. عیال هم که هزار اللـهاکبر. مالِ حلال بوده، خیالِ آسوده؛ چشم بد دور ساخته به تنوجانشان، سجافِ دامن ِ آبستنی بهزور هممیآید.
سر که به بستر میبریم، از رایحهی اتاق و قامتِ عیال، دور از جانتان پنداری مادهگاو بغل گرفتهایم».