-
نامه هایی که نمی رسند و سلام (یک ـ دو )
18 آذر 1391 01:56
راس میگی خرگوشه باید انقدر سرشو بکوبه به دیوار جعبه، انقدر کسی نره سراغش که درش بیاره، که خسته شه، که خوابش ببره. که یاد بگیره، وقتی قراره تو جعبه بمونه، باید بمونه.
-
مادرم،انتظارِ چشم های ِمرا کنارِ پنجره،آرام میگریَد (پنج_سه)
17 آذر 1391 23:29
بوی پیرهنت، اینجا و اکنون. ــ
-
نامه هایی که نمی رسند و سلام (یک ـ یک)
14 آذر 1391 23:45
..."و تنهایی مثل ِ لعنتی ترینْ مار ِدنیا،سرش را می کُند توی ِسوراخم" .
-
میشد خیال کرد، فکر ما به سرت هست (شش_یک)
13 آذر 1391 14:40
"ملالِمان خیالِ شماست. اگر نه، دروغ چرا؟ سربازخانه کم از اتاقِ نمور و حیاطِ بیدرختمان نیست. از فقرهی قبل که حظِّ همنشینی شما، اسبابِ خُلفِ وعدهی ما شد در مراجعتِ به سربازخانه، مغضوبِ سرکار استوار شدهایم. رخصتِ مرخصی نمیدهند. دلخوشیم به موعدِ ملاقات. بلکه تماشای نگاهتان، دوا کند دردِ این دلِ ملول....
-
[ بدون عنوان ]
13 آذر 1391 03:16
نیستی، همین برای خوشبخت نبودن کافیست.
-
داستان ِ کوتاه ِ مردی که بلند زندگی کرد (سه _ دو)
12 آذر 1391 10:35
نوشته بود : با اولین دوست دخترم هیچوقت نخوابیدم. احمقانه است اما آن زمان فکر میکردم که این کار را ( خوابیدن را) باید بگذاریم برای بعد از ازدواج. همهی احساسم را با نوازش دستهایش و گاه بوسهای بر پیشانی و گونهها نشان میدادم. و او هم مردد بود که میخواهد یا نه. خوابیدن با من را و حتی خود من را. حسرت خوابیدن با او...
-
بعد از روزهای سخت آسانی ست، این بود مادر؟ ( پنج _یک )
11 آذر 1391 19:49
دلتنگی های آدمی را شب به تخمش نیست !
-
یادش به خیر های ِ لعنتی (دو _ یک )
10 آذر 1391 11:54
"پنجول می کِشند هـــزار گربه توی سینه ام جوجــه* هایت را وقتی تــوی آفتاب می اندازی"... *استعاره از سینه ی زن
-
داستان ِ کوتاه ِ مردی که بلند زندگی کرد (سه-یک)
9 آذر 1391 08:52
می گفت : اولش اینکه دوس دارم زن م مهربون باشه و چاق، چاق بودن مهمه چون نمیدونم چرا فک میکنم مهربونا عموما چاقن ، بعد حتما سیـنـ ـlـ ه های گنده داشته باشه آویزونم باشه مهم نیست ولی نوکش قهوه ای زیاد داشته باشه ، سرد باشه، و خوشبو همیشه. برعکس من که میگن آتیشم و بوی گند دوست داشته باشه. همیشه ام دوست داشته باشه توی خونه...
-
دردِ از خود رفتن...
8 آذر 1391 09:50
زندگی بی رحمانه زیبا میشود وقتی به بهبود همه چیز ناامیدانه امید دارم !
-
فانتزی احمقانه شبهای ابدیت
7 آذر 1391 08:02
" اونقد ندیدمت احساس میکنم جرأتم زیاد شده ،اینبار که همو ببینیم شاید بی هوا بغلت کردم " ...
-
کلوز آپ
6 آذر 1391 12:45
عمیقاً معتقد بود بهترین راه حفاظت از حریم شخصی لخت شدنه !
-
ُنه زندگی
4 آذر 1391 08:56
هی تو نمی دونی عشق کجا اون چهره کثیفش رو نشون می ده... واجبالعرضیم خدمتتان کسی هست آیا خاطرمان را خوش کند به ساخت جیمیلی مفصّل و مقبول، که از قِبَلش گردونه چرخانی عایدمان شود ؟! غریبه نیستید ،خیلی خودزنی کردیم راه بیندازیمش !..مشاعرمان عیبوعلت پیدا کرد لله ِ !... خود و خدائی کار سختی نیست اما به ما رو نشان...
-
از جانی تا ناتاشا تا تانیا تا میشله ..
2 آذر 1391 21:27
می گفت : تهران، کشور ِ بیوفاییست. نشدهاست زنی را بسپاری به امان ِ این شهر ِ غریبه، برگردی پس بگیری. آنقدر بوق میزند این شهر، که این نه/ آنیکی، یکی را سوار میشود. تهران، فقط دلتنگی به آدم افزودهاست..
-
من می اندیشم پس بیشتر هستم
1 آذر 1391 20:24
... اگر بنا باشد که یک شیر با اصل و نسب و با آبرو، با ورود هر آدم بی کاری یک غرّش بکند تا خودش را به اثبات برساند، باید روزی هزاربار از ته دل بغرّد و به این ترتیب نه تنها چیزی ثابت نمی شود- چون تأیید آدم های سطحی هیچ جا به حساب نمی آید- بلکه خیلی زود باد فتق هم می گیرد! توکا نیستانی
-
من و خورشید و غمهای ریچاردگونه ی آیدا
30 آبان 1391 04:56
می گفت:بالاخره یک روزی هم یکی باید بردارد چیزی بنویسد در ستایش آقاهای چهلوچندسالهی موجوگندمی. یکی که مجالاش را داشته باشد، واژگاناش مجال توصیف چهلوچندسالهگی را داشته باشند جملاتاش استواری و قوامِ چهلوچندسالهگی را داشته باشند. که اصلن یکی باید بردارد بنویسد که چهجوری مینشیند روی مبل، خوشقامت، تکیه میدهد...
-
آی برگهای بیعشوهی ختمی،آی ..
29 آبان 1391 06:25
از تمامی طعم ها یکی / تنها یکی / مرا هوسـ ـناک می کند آن هنگام که لبـ ـانت به دلجویی دهانم برمیخیزن آن "دوستت دارم" گفتن ِ تن سیراب، پس از رخوت ِ همــخوابــگی ...
-
از عشق و تراژدی.پنج
27 آبان 1391 17:50
میگفت:واقعیت این است که برای هر پسری پیش از ازدواج سه دسته دختر بیشتر وجود ندارد: _ آنهایی که فقط دوست معمولیاند. _ آنهایی که در نهایت برای سـLــس خواسته میشوند. _ و آنهایی که پسرها دوستشان دارند، عاشقشان هستند و در مورد آنها به ازدواج فکر میکنند. دستهی اول که به کنار، اما دخترهای دستهی دوم بیهوده تلاش...
-
مریلین مونرو
26 آبان 1391 22:31
سوتین هایت خوشبختند و ملیله های سوتین هایت خوشبختند منجوقهای سوتین هایت خوشبختند اما... سینه های غمگینی داری ...
-
اعوذ باللـه مِن هرچه هست و نیست
26 آبان 1391 06:41
اینهمه شبی که گذشت و نبودیم، دعا کردیم یکی بیاید بهتر ِ ما، خاطرتان خوش شود به خندهاش، ملالتان سبُک شود.ولی دروغ چرا؟ هیچکدامش «آمین» نداشت... سلام دوباره...
-
بوی خوش زن
6 مهر 1391 13:40
می گفت: یهو بی هوا زنگ بزنه بهت شروع کنه حرف زدن. از خودش بگه. از در و دیوار و آسمون ریسون برات بگه. با ذوق شوق بگه , با خنده بگه , با کِیف و نفس بریده بریده بگه ، حتی با اشک بگه. فقط بگه ... بذاره صداش رو بشنوی...بذاره صداش تو اون فضا تو ماشین تو خونه پخش بشه هر جایی باس یه زن داشته باشه که با محبت داره برا کسی که...
-
میم.دال، هه!
3 مهر 1391 15:08
اینکه مردم برای آدم شخصیتی می سازند و فکر می کنند که آدم آن جوری است، بعد آدم را تحویل می گیرند. بعدش آدم نشان می دهد که آنجوری نیست و اینجوری است. حالشان گرفته می شود اما تو حالت گرفته نشود.لطفا . یک لحظه به اتفاقات سـlـسی که توی ذهن من درباره ات می افتد یک نگاهی بیاندازی می فهمیدی که من چقدر رعایت تو را می کنم.
-
نامه جای خود ..
27 شهریور 1391 16:08
چشممان آب نمیخورد بعدِ اینهمه وقت، باز به هوای ما پَر بکشید، سر بزنید. گیرم مورّخ ِ ثبتِ به سجلّمان هم یادتان بود. گیرم این نامه بهخطِ شما؛ با آنهمه «میم» بلند. نامه شد چارهی بیچراغی ِ اینجا؟ نامه شد دوای دیدار مانده به دیار باقی؟ شد زندگی؟
-
پیراهن ات را بپوش،برگرد
25 شهریور 1391 14:13
میگفت: مردهایتان را با هم قسمت کنید . زن هایتان را . معشوقههایِ های- لایت شده لای لباس خواب همسرانتان را . پارتنرهای قد و نیم قدتان را ،اتاقتان را ، رختخوابهایتان را با هم قسمت کنید . مسواک و حوله و باقی لوازمتان را ، شورت و پیرهن و عرقگیر ، همه را با هم قسمت کنید . با هم مدارا کنید ، رفیق باشید ، و همانطور که...
-
فوبیا
23 شهریور 1391 13:28
خیلی بد است که آدم نتواند کسی را به هیچ چیز قسم بدهد.
-
کاملا خاکستری
20 شهریور 1391 17:57
یک روزی آدم ساعت را نگاه می کند و می بیند عقربه ی ساعت که یازده و ده دقیقه بوده دو ساعت پیش همچنان یازده و ده دقیقه مانده. تعجب نمی کند و فکر نمی کند که ساعت خراب شده. شک نمی کند. شک کار زنده هاست وسایلش را جمع می کند و می رود خانه...
-
حتی
20 شهریور 1391 14:21
مرگ هم برای آرامش کافی نیست.
-
..و بیرون از کافه هنوز شب بود
19 شهریور 1391 21:39
تن ِ زن جابجا کبود بود و رد مستی آرامی از سینه هاش به بالاهاش طعم گس می داد چشمهاش پر از خبرهای تلخ بود و سینی دستش تسلیم مختص می آورد شروع کرد چکمه ها را در آوردن حواس هیچ کس به هیچ کس نبود مردها به نرمی ِتکه های مختلفش فکر می کردند زن روی میزهای کافه مشروب می گذاشت داستان ادامه داشت خسته بود داستان ادامه داشت
-
هفت خط روزگار
19 شهریور 1391 08:43
همیشه بدترین اتفاق زندگی آدم اتفاقی ست که هیچوقت از آن نمی ترسیده.
-
کثافت کاری ِ شریف
18 شهریور 1391 13:00
میگفت : من اگه دختر بودم،بین گزینههام اونی رو انتخاب میکردم که بعد از اولین خیانتش (که بالطبع خودش نمیاومد اعتراف کنه و چند ماه بعد از قضیه خودم میفهمیدم)، وقتی که با گریه تو چشماش زل میزنم، مثل یه سگ گرسنه و پشمالو و آلوده، ســرش رو پایین نندازه؛ و هنوز عشق تو وجــودش باشه. مهـــــم هم نیست به کـــدوم ِما.