-
داستان زنی که میخواست فقط از اینجا نرود (دو-هشت)
2 اردیبهشت 1392 22:30
میگفت:خیلیا تو دوست داشتن میمونن . خیلیا تو دوست داشته شدن میمونن . خیلیا تو عاشقی میمونن . خیلیا تو عاشق شدن میمونن ٬ خیلیا تو عاشق موندن میمونن .... کمن اونایی که بعد از اینکه عاشق شدن و عاشقشون شدن باز هم میتونن از عشقشون بگذرن و به دوست داشتن برسن ... کم اند ولی من پیداشون کردم . اینا همونایی هستن که بیشترین...
-
در کوچه ها، تو را راه می روم
17 فروردین 1392 06:10
غم بی هدف در خیابان تهران راه می رود
-
تفأل
21 بهمن 1391 00:33
دستانداختیم به دیوانِ خواجه، تفأل زدیم به نیّتِ عاقبتبهخیری. این صفحه آمد که نشان گذاشتهایم. خود و خدایی خوب شعری هم گفته. منتها آوردیم زحمتنباشد نشانِ آقاجانتان بدهید، ببیند اصلاً گلبهار دلش با ما هست؟ ...
-
چاردیواری ِ چشات،اختیاری نیس(چار _ چار)
2 بهمن 1391 13:59
قفلت می کنم می بوسمت و قفلت می کنم و می بوسمت و فشار میدهمت و می بلعمت که جوری که توی سینه ام باشی عطرت بیاید با هر نفس و با دانه دانه از ملکولهای اکسیژن و دانه دانه گلبولهای قرمز مخلوط شوی این تخصص من است با تو قاطی خواهم شد تمام جانت بوی من را می گیرد با وجود آنکه این تویی که خوشبویی و این منم که تو را بلعیدم!
-
داستان زنی که میخواست فقط از اینجا نرود (دو-هفت)
28 دی 1391 18:05
آنت٬ لرزان٬ بیحرکت پاسخ داد: - من نمیدانم آیا دوستتان دارم٬ گمان نمیکنم٬ ولی میدانم که از آنِ شما هستم.
-
طلسم دلتنگی ها نوشتنی نیست _ یک
27 دی 1391 04:06
"تو... هی انگشت هایت را با چشمهای بسته می آوری که برسد به هم دستهایت غرق اشک می شوند.. من به تمام زبانهای زندهء دنیا سکوت می کنم" .... به علی رضا و هزار قناری ِ خاموش در گلویش
-
تو زورت به مرگ هم می رسد (هفت _سه)
24 دی 1391 22:43
آغاز کلام را تو آب پاشیده ای… پشت سر مسافرت را خیساندی و تَه آب را به گربه دادی…گربه ی کوچک خوابالویی که بلد است آنقدر ناز کند تا حتی وقتی که مسافری هم نداری برایش آب بیاوری… گربه ای که هر روز ظهر جلوی آفتاب پهن می شود تا برای تو و همه گربه های مذکر محل طنازی کند و نفرین همه گربه های مونث دیگر را هم به خمیازه ای بخرد…...
-
ای تصدقِ آن غمزهی باحیای گوشهی چارقدت...
23 دی 1391 10:44
رَخت اگر برمان نیست، بهسببِ طهارتِ بدعافیتِ شبانه است. آبِ گرمابه جوش بود... تمام بساطمان تاولزد تا آبکشیدیم.
-
نامه هایی که نمی رسند و سلام (یک ـ پنج)
22 دی 1391 10:26
شبای بدبیاری نفس های ِشماره انگشتان ِظریف .... التیام ناپذیر است در بر می گیرد آدم را خسته می کند آدم را هلاک می کند آدم را و آدم در برابرش حتی یارای ِسعی ندارد...
-
هرشب بیراهه ها را تا تو می دوم (پنج ـ شش)
20 دی 1391 22:48
... " قاصدک ها قول داده اند لام تا کام چیزی نخواهند گفت آن چاله های نرم پای برهنه رفتنم را هم، باران شبانه پر می کُند "
-
داستان ِ کوتاه ِ مردی که بلند زندگی کرد (سه _ پنج)
19 دی 1391 16:52
خیلی با هم خوب بودیم. خیلی. خیلی. من بیست و پنج سالم بود و اون سی و سه. تا این که خبرش اومد که شوهرش تو جنگ کشته شده. بعدش دیگه نه اون میتونست به اُرگاسم ِلذتِ خیانت برسه؛ نه من احساس میکردم با زنِ یه یاغی رابطه دارم. این بود که از هم جدا شدیم.
-
چاردیواری ِ چشات،اختیاری نیس(چار _ سه)
16 دی 1391 14:46
مگر تو قهر نکرده ای با من؟ چرا هنوز عصرهای من بوی مانتوی ِ در آورده تو را دارد؟
-
با اینهمه مردها گریه می کنند ( دو _ شش)
15 دی 1391 14:46
پیرمرد در حالی که به سختی با دستهای لرزان آlــتِ چروکیدهاش را از لای زیپِ شلوار بیرون میکشید،گفت:تنها یادگاری که از گذشته بعد از مادربچه ها برایم باقیمانده همین است. پیرمردهای دیگر میخندیدند.. سورئالیست ..
-
نامه هایی که نمی رسند و سلام (یک ـ پنج)
11 دی 1391 15:10
مثل وقتی که ماشینی مدتِ زیادی زیر باران بوده،با سرعت از جایی که پارک شده، دور می شود، و مدت کمی،جایی باقی میماند که خود را از بقیهی خیابان جدا می کند تا آن هم خیس شود و دیگر از بقیه جدا نباشد. این همان چیزی است که از تو باقی میماند وقتی می روی "...
-
خانومی که شما باشید
9 دی 1391 13:34
عشقش شده بود اینکه دم عید ،ماهی ِتازه بخرد بیاندازد توی پاشویه ،بعد راهِ آب را باز کند و هُری ماهیها بروند توی چاه آب، نگاهمان کند بگوید ببین ببین خوشحالند ،خوشحالند .لااقل ماهیا موقع مردن خوشحالند. وقتی که می رفتیم اصلن غصه دار نبود. آدم کثیفی بود .دوستش نداشتم. ماهیا رم همینطور...
-
با اینهمه مردها گریه می کنند ( دو _ پنج)
7 دی 1391 12:02
پیرمردِ چاقِ تنها، شبها خوابِ مولنروژ میدید و فــlحشههایی که در برابرش استریپتیس میکردند. او هر روز صبح در حالی که زیر لب غرغر میکرد به طرف حمام سرازیر میشد. پیرمرد فکر میکرد سالهاست که وقتِ مردنش فرا رسیده... سورئالیست
-
چاردیواری ِ چشات،اختیاری نیس(چار _ دو)
6 دی 1391 06:02
وقتی تو نیستی چه فرق میکند فرقم را از کجا باز کنم و یقهام را تا کجا ... کبریت خیس --- عباس صفاری
-
پشکل
2 دی 1391 19:14
«آقاجانمان خاکِبرگِ تازه و کودِ نمور اسب و خر و استر داده پای هرچه یاس بود و اطلسی، قوّهی اولِ بهار. رتبهرت چیده پشتِ هرّهی آفتابگیر پنجره؛ خیر سرمان باصفا شود حظ کنیم. آب که میدهند انگار پشکل بودادهاند کنج بهارخواب. عیال هم که هزار اللـهاکبر. مالِ حلال بوده، خیالِ آسوده؛ چشم بد دور ساخته به تنوجانشان،...
-
نامه هایی که نمی رسند و سلام (یک ـ چار)
30 آذر 1391 23:32
مرد خفته در بسترم هم در تاریکی مرا بهتر می شناسد.
-
داستان زنی که میخواست فقط از اینجا نرود (دو-چار)
30 آذر 1391 03:16
مرد متاهلی که پا نداشت، به مردی که داشت با خودش به خانه میبرد، گفت: ــ مریض است. مراعات کن. رضا ناظم
-
نامه هایی که نمی رسند و سلام (یک _ سه)
28 آذر 1391 02:19
« باید ببارد باران ،با مهر ، بر آنها که بامدادان خودکشی میکنند » .
-
داستان ِ کوتاه ِ مردی که بلند زندگی کرد (سه _ چار)
27 آذر 1391 14:13
میگفت: یه کم حرفه ای تر که بشی ، دیگه یاد میگیری کِی ، به کی ، تو چه موقعیتی ، تو چه شرایط روحی ای ، چه حرفی رو بزنی که طرف درگیرت بشه ..اونقدر که نتونه خودشو با هیچ کسی جز تو تصور کنه ..
-
داستان زنی که میخواست فقط از اینجا نرود (دو-سه)
26 آذر 1391 14:01
« زن مویی را از دهانش بیرون کشید. پشت پیشخوان ایستاده بود نگاهش میکرد. تار موی کوتاه کمرنگی که مال ِزن نبود ، مالِ مرد هم ... زن دندانهای بالاییاش را روی زبانش کشید تا موی کس دیگری را از سیستم پیچیدهی حافظهی حسیاش پاک کند » ...
-
کوره راه سرد
25 آذر 1391 22:54
« روا نبود ما محض حیابهچشمی و خاطرخواهی...دلِ سرمایِ سپیدهنزدهی سهماهِ پاییز، هفت فرسخ راهْ پشتِ وانتِ بیحفاظِ آقاهیبت سگلرزه بزنیم،شما خجسته آنجلو «شیرخدا» گوشکنید، آخرش بشوید مَحرم ِآقاهیبت! » ..
-
مادر،انتظارِ چشم های ِمرا کنارِ پنجره،آرام میگریَد (پنج _پنج)
23 آذر 1391 14:33
چشم هایی که گرچه حریص ِخنده های ِ تو ، ولی دورند.
-
داستان ِ کوتاه ِ مردی که بلند زندگی کرد (سه -سه)
22 آذر 1391 15:19
میگفت: این قضیه دوست دختر دوست پسر به عقیده من با قضیه زن و شوهر فرق زیادی ندارد و فکر می کنم که کار عجیبی است. به نظرم عجیب و غیر اخلاقی است که ما مردها قولهایی می دهیم که نمی توانیم سرش بمانیم. چه فایده دارد آدم چاخانکی به کسی بگوید که خوابیدن با او از خوابیدن باجذابترین زن ِخوشبویِ سینه گندهِ کـ l ـون بزرگ ِجهان...
-
با اینهمه مردها گریه می کنند ( دو_ دو)
21 آذر 1391 13:36
قبول خالد ! دل مردها مثل ِ رحم ِ زن ها نیست، نه پر از خون می شه نه برای ِخاطر ِکسی جا باز می کنه ...
-
با اینهمه مردها گریه می کنند ( دو_ یک)
20 آذر 1391 13:28
همه چیز ِمردها اولین َست. حتی اگر هزار بار. همه چیز ِزن ها آخرین َست حتی اگر فقط همان یکدفعه...
-
بعد از روزهای سخت آسانی ست، این بود مادر؟ ( پنج _چار )
19 آذر 1391 14:15
سرما سرسره های ِ خالی ِ پارک ... امیدِ دیدن ِ اتفاقیت رو هم در من کُشت.
-
یواش ...شَکی !( چار _ یک)
18 آذر 1391 21:08
"اگر خواستی می توانی با خسرو هر چند بار که خواستی ازدواج کنی ! اگر خواستی می توانی از حرص ِمن همه چیزهای بزرگ و گرم دنیا را فرو کنی توت ! اگر خواستی حتی می توانی عکست را توی ILovePo l rn بدترینش بیاندازی! من یک گوشه می نشینم توی تاریکی، وبلاگ می نویسم و حرف می زنم که عین خیالم نیست و با همین تپ و تپ ِ کوچک ِلپ...